شبم از بی ستارگی،شبِ گوردر دلم پرتو ستاره دورآذرخشم گهی نشانه گرفتگه تگرگم به تازیانه گرفتبر سرم آشیانه بست کلاغآسمان تیره گشت چون پرِ زاغمرغ شب خوان که با دلم می خواندرفت و این آشیانه خالی ماندآهوان ندای آغاز...
این شعر را برای تو می گویمدر یک غروب تشنۀ تابستاندر نیمه های این رهِ شوم آغازدر کهنه گور این غم بی پایان این آخرین ترانه لالاییستدر پای گاهواره ی خواب توباشد که بانگ وحشی این فریادپیچد در آسمان شباب ت ندای آغاز...
دلم می خواست: سقف هستی فرو می ریختپلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندندبهاری جاودان آغوش وا می کردجهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کردبهشتِ عشق می خندید...به روی آسمان آبی آرامپرستوهای مهر و دو ندای آغاز...